یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۲


تفاوت ما و اروپای شرقی ها

من کم کم دارم حساسيت غريبی پيدا می کنم نسبت به اصطلاحاتی مثل «پست مدرن»، «ساختارشکنی»، «دال و مدلول»...، از بس لای هر کتاب و مجله و روزنامه ی ايران را که باز می کنی، بی ربط و باربط، اين اصطلاحات را حلق چپانت می کنند. آخرين بار، چند روز پيش بود که در يکی از روزنامه ها چشمم افتاد به مطلبی درباره ی کتاب «پرسپوليس» مرجان ساتراپی، و مدال «پست مدرنيسم» ی که نويسنده ی اين مطلب چسبانده بود به سينه ی مرجان! همين انگيزه ای شد تا مطلب خيمه نز ميکوئه را ترجمه کنم. تفاوت دو نوع برخورد براستی عبرت انگيز است. يا، حالا که شروع کرده اند به ترجمه ی کارهای پل آستر، چپ و راست اين اصطلاح را به نافش می بندند. من ده دوازده تا مصاحبه ی تلويزونی از پل آستر ديده ام. به جرئت می گويم حتا يکبار نه خودش و نه مصاحبه کننده اصطلاح پست مدرن را به زبان نياوردند. البته اينکه کسی بر مبنای يک تحليل کاری را پست مدرن ارزيابی کند امر غريبی نيست. اما اينکه هر نوع خلاقيت و نوآوری را به پست مدرنيسم نسبت بدهيم امر بسيار غريبی ست. گويی مدرنيسم در تاريخ درازش هيچ دستاوردی از اين نظر نداشته است. من نمی دانم اگر اين دوستان گذارشان بيفتد به مرکز فرهنگی ژرژپمپيدو و«موزه ی هنر مدرن» چه خواهند گفت؟هزاران تابلو نقاشی متعلق به قرن بيستم را در ده ها گالری يکجا فراهم کرده اند. از همان دم در که شروع کنند چشم شان می افتد به آن سه تابلوی معروف خوان ميرو: آبی 1، آبی 2، آبی 3 و بلافاصله کارهای پيکاسو و براک هست که متعلق به اول قرن اند تا در آخر برسند به وازارلی و الکساندر کالدر و بقيه که متعلق اند به اواخر قرن. با اين روحيه، ترديدی ندارم که جلوی هر تابلويی تکرار خواهند کرد: «عجب پست مدرنه!»

مرجان ساتراپی در «پرسپوليس» سرگذشت واقعی خودش را نوشته است. نقاشی های کتاب را هم خودش بارها و بارها در مصاحبه های مختلف گفته است که برخلاف ديگر نقاشان «باند دسينه» که بلدند بازو يا صورت را طوری بکشند که آدم جريان خون را در رگها ببيند، او فقط همين کارهای ساده را بلد است. البته اين شعور را هم داشته است که ببيند چطور می توان همين شگردهای ساده را، به مدد رعايت وحدت فرم و ساختار در تمام حالت ها، تبديلشان بکند به يک سبک شخصی. نه خودش و نه هيچکس ديگر هم کار او را «پست مدرن» ارزيابی نکرده است.

خب در آن مطلب وقتی اين دوست ما «مرجی» را که مخفف مرجان(نام واقعی نويسنده) است «مارجی» می خواند امر غريبی نيست اگر که کل کار را هم پست مدرن ببيند.

گزارشِ خيمه نز ميکوئه، با همه ی کوتاهی، اين حسن را دارد که ما را در جريان بخشی از سوال هايی قرار می دهد که متفکران اروپای شرقی و مرکزی از خودشان کرده اند؛ سوال هائی که اگر يکی دوتايش را از خودمان بکنيم شايد اينطور ذوق زده و اينقدر بی ربط و با ربط اين اصطلاحاتی را بکار نبريم که برای ورود در يک بحث نظری ساخته شده اند، و نه برای برچسب زدن و قرقره کردنشان در هر شعر و مصاحبه و مقاله و نقد ادبی. به گمان من، پست مدرنيسم اگر فقط يک دستاورد درست داشته باشد بی اعتبار کردن کلان روايت هاست. اما اينطور که ما داريم می رويم می ترسم پست مدرنيسم را هم به نوبه ی خود تبديل می کنيم به يک کلان روايت ديگر. رفقا، لطفاْ کمی آهسته تر!

شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲

پست مدرنيسم در ادبيات و فرهنگ اروپای شرقی و اروپای مرکزی
پژوهشی ارائه شده در کنفرانسی جهانی که از 15 تا 19 نوامبر 1993 توسط دانشگاه سيلسيا، آسترون برگزار شده است.
Katowice: Korfantengo, 1996; 339 pp.; ISBN: 8385831487; LC Call No.: PG569.P67 P67 1995

ژ آ خيمه نز
ترجمه رضا قاسمی
دشوار است در چند سطر خلاصه کردن کاری گروهی که ضمن آن چندين نفر با موضوعی دست و پنجه نرم کرده اند به گستردگی و چندمعنايی ی پست مدرنيسم آنهم در فضای اجتماعی ـ فرهنگی وسيعی چون اروپای شرقی. سخن از کار بيست و نه پژوهنده ايست که از دوازده کشور مختلف آمده اند: آلبانی، آلمان، بلغارستان، کانادا، هلند، هند، مقدونيه، لهستان، روسيه، اسلواکی، اسلوونی و جمهوری چک.
کتاب، سوای مقدمه اش، به چهار بخش تقسيم شده است: «مبحث عمومی»، «نمودهای محلی و ملی»، «جنبه های خاص و موارد فردی پست مدرنيسم» و «زمينه ی پست مدرنيسم». مقدمه، دو بخش آغازين، و نيز آخرين مقاله اين کتاب می پردازد به چارچوب نظری و شناخت شناسی اين پديده، در حاليکه بيشترين حجم دو بخش آخر کتاب صرف تحليل های مشخص متنی می شود.
نخستين پرسشی که بايد مطرح کرد خود همين تطابق يا عدم تطابق کامل «استنباط اروپايی ها از يک مفهوم آمريکايی» است. و اين دقيقاْ همان کاريست که *دووه فوکه ما می کند با نگاهی به پيدايش(نه چندان قطعی) و گسترش (پرسرو صدای) پست مدرنيسم. او اينطور نتيجه می گيرد که پست مدرنيسم نشانه ی حضور فعلی يک محفل ادبی بين المللی است که در نوشتار و فهم از رمز مشترکی استفاده می کند(رمزی که هالينا ياناچک ـ ايوانوکوا به طور خلاصه در مقدمه به آن اشاره کرده و بيشتر نويسندگان دو بخش اول اين کتاب هم، يکی بعد از ديگری، از چشم اندازهای گوناگون به آن پرداخته اند). نکته ی مهم اينکه، به نظر فوکه ما، اين نوع «زبان مشترک» به هيچوجه شرايط ويژه ی هر منطقه را (که همواره نقش نسبتاْ تعيين کننده ای دارند در پيش آمدها و برداشت های کاملاْ متفاوتی که می شود از آنها کرد) منتفی نمی کند. بدينسان، به گفته ی فوکه ما، پست مدرن،به آن صورتی که مد نظر منقدين و نويسندگان آمريکای شمالی ست، تهی است از حافظه ی جمعی اروپائيان از جنگ، فاشيسم، و سنت مارکسيست ها و نومارکسيست ها. به اين جهت است که اروپای مرکزی و اروپای شرقی که تجربه شان از تاريخ منطقه بسيار فاحعه بارتر و پيچيده تر از اروپای غربی است نمی توانند به همان شکلی در گفتمان پست مدرن شرکت کنند که آمريکای شمالی. در قبال مفهوم پست مدرن می توان موضعگيری ها مختلفی داشت از جمله: قائل شدن به سهم انتقادی اش در باززمينه سازی، يعنی معضل آفرينی مدام. و يا برعکس، يعنی نفی کامل پست مدرنيسم. در مورد موضع گيری نوع دوم، کريستف اونيولوسکی به نوبه ی خود در بخش دوم کتاب، در مقاله ی کوتاهش «چرا منتقدين لهستانی علاقه ای به پست مدرنيسم ندارند»، مثال های متعددی آورده است. يادآوری می کنيم که چسلاو ميلوش نويسنده ی بزرگ لهستانی بايد منتظر می ماند تا رمان «دوشيزه پرسون» اثر تومک تريزنا( Tomek Tryzna)منتشر شود(اين رمان تقريباْ همزمان با اين کنگره منتشر شد) تا تولد «نخستين رمان حقيقتاْ پست مدرن لهستان» را اعلام کند(يادداشت اليزابت کولاکوفسکا در لوموند ديپلوماتيک، فوريه 97).
آيا پست مدرنيسم قابل انطباق است با پست کمونيسم؟ در بخش دوم کتاب، ياناچک ـ ايوانيکوا در مقاله ی «حضور متناقض پست مدرنيسم در کشورهای اسلاو نشين اروپای شرقی و اروپای مرکزی» به تفاوت بنيادينی می پردازد که ميان پست مدرنی هست که من «کاپيتاليست» می ناممش، تا پست مدرنيسمی که در اروپای شرقی و مرکزی هست. او تأکيد می کند که، در کشورهای پست کمونيست، رفتار پست مدرن به گونه ای تناقض آميز عبارت است از «ضدبنيادگرائی ی بنيادگرا» که ماهيتاْ ضدکمونيست است. در حاليکه، به نظر من، پست مدرنيسم «غربی» بسنده می کند به نمايش دادن ميان تهی بودن کلان روايت های مدرنيزاسيون کاپيتاليست، بی آنکه هرگز موفق شود به طور جدی خود کاپيتاليسم را زير سؤال ببرد. برعکس، آن طور که ياناچک ـ ايوانيکوا به نقل از کتاب فوکه ما (Modernism and postmodernism ,Litray History که در 1984 منتشر شده) می گويد «قوائد پست مدرنيست» به شکلی تنگاتنگ در ربط است با شکل زندگی جوامع مرفهی که موسومند به غربی، در اين پايان قرن. شايد به اين دليل آن چيزی را که احتمالاْ می توانيم پست مدرنيسم بناميمش يا، اگر ترجيح می دهيد اجتناب کنيم از بکار بردن برچسب هائی که هماره نشانه ی ساده انگاری اند، آن مکانيسم پی فکن، هجو کننده، فراداستانی و غيره که خاص کار ادبی در اروپای پست کمونيست است، در قياس با آن جديتی که به نظر می رسد در پست مدرنيسم کشورهای غربی هست، حضوری ندارد که بشود
گفت «حضوريست برای خود». بلکه، غالباْ حضوريست «آميخته با طنز اجتماعی، اخلاقی، سياسی و نيز مضمون های وجودی»( نگاه کنيد به:
Marko Juvan, "Transgressing the Romantic Legacy? Krst pri Savici as a Key-text of Slovene Literature in Modernism and Postmodernism,"
در بخش سوم کتاب)
ما هنوز فاصله داريم با «گرفتار شدن در چنبره ی مکانيسم های پی فکنانه، و هزال که در روغن خيلی بهتر دور بر می دارند تا اينکه بخواهند خالی بچرخند»؛ يعنی همان چيزی که، به نظر مارک آنژنو، مشخصه ی وضع امروز گفتمان اجتماعی در کشورهای غربی ست(«ايدئولوژی های کينه توزانه» گفتمان های اجتماعی/ 3ـ4 (4)، 1993 ).
اگر بخواهيم نتيجه ای بگيريم (و البته اين گفته ی تأمل برانگيز دووه فوکه ما که حالا از آن سخن خواهيم گفت فقط برای اروپای شرقی و مرکزی نيست که معتبر است) بايدگفت که پست مدرنيسم شايد «فرياد آخر باشد، اما آخرين فرياد نخواهد بود. به عنوان نقد فرهنگ، ما احتمالاْ می خواهيم بدانيم به کدام سمت داريم می رويم». اين دقيقاْ همان چيزيست که در آخرين مقاله کتاب به نام « فائق آمدن بر پست مدرنيسم؟ »، آنا گرزگورچيک می کوشد به آن بپردازد، البته با تأکيد بر اين نکته که در «اين زمانه ی فترت، برزخ، بحران، و از هم پاشيدگی که خاص وضعيت پست مدرن است» ديگر نمی توان به راه حل های کلام محورانه ی عام، و کلان روايت های غايت شناختی، که خاص مدرنيته اند تکيه کرد. گرزگورچيک به طرزی خردمندانه اضافه می کند که بااينهمه، ما ديگر نبايد در اين نقطه متوقف بمانيم. پس از پی فکنی بايد به حستجوی پی افکندن فلسفه ای باشيم ناکامل، نامنتظر؛ فلسفه ای که، همزمان، هم به ضرورت تضمين يک وضع و هم به موقعيت ناپايدار خودش واقف باشد. فلسفه ای که، به گمان من، بی ارتباط نيست با مفهوم ترديد تحليل ها به آن صورتی که تيموتی ريس** پيشنهاد می کند. يعنی «ترديد» و «عدم کمال» ی که شهادت می دهد بر اينکه ناممکن است مفهومی را يکبار برای هميشه «بسته بندی کردن» آنهم در حاليکه خود اين مفهوم دست برداشته است از اينکه يکتا و لايتغير تلقی شود؛ و اين البته به هيچوجه به معنای اعلام انصراف نيست از اينکه مفهومی را، در هر برخورد تأويلی، از نو «ميزان» کنيم. يعنی، (و اين نتيجه گيری کتاب هم هست؟): «برای زندگی کردن آرمانشهر تازه ای ضروری است: آرمانشهری قابل استرداد، دست کم برای مدتی. واقعيت از دست رفته»...
J.A. Giménez-Micó
The Northrop Frye Centre, Victoria University











ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Douwe Fokkema*
(The Uncertainty of Analysis, Cornell U.P., 1988). **

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲

دوشنبه 14 آوريل 2003
درباره ي مطلب ادبيات مدرن داستاني در ايران
اين مطلب را خانم ياوري براي دانشنامه ي ايرانيکا نوشته است. از انجا که جاي چنين مطلبي سخت خالي بود عجالتاْ اکتفا کرديم به روايت انگليسي آن. مي دانم براي نسل جوان هيچ مشکلي از اين نظر وجود ندارد. اميدوارم اهل دلي همت کند و و روايت فارسي آن را هم براي دوات فراهم کند. 

جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۲

آهستگی يا کندی؟ يک اعتراض
نادر بکتاش در نامه ی دوستانه ای، ضمن اشاره به يادداشت من درباره ی « آهستگی»، نوشته است:
«... "در ايران " را نميدانم، اما " در خارج " من اين رمان را " کندی " اسم گذاشتم. اصلا هم مطمئن نبودم که انتخاب درستی است. از سطح زبان خودم، چه فارسی و چه فرانسه، نه احساس افتخار ميکنم و نه احساس حقارت. دو سه کلمه مترادف در ذهنم بود که يکی از مسئولين " نقطه " (که حتما می شناسی و حتما مطلب مرا در باره به سليقه تو "آهستگی" در آن نشريه خوانده ای) تقريبا يکی از آنها را مسخره کرد و من هم حق به او دادم (با ترديد گفتم : بطئيت).
اما، به نظر من، تفاوت : درست است، در زبان فارسی " کندی " بار منفی دارد. در زبان فرانسه هم " la lenteur " بار منفی دارد (J’en ai marre, tu es trop lent !). اما، اين، دقيقاْ هدف کوندرا بوده است که از يک مفهوم منفی در عصر حاضر، يک کلمه و يک ايده مثبت بسازد؛ دنيای مطلوب خودش را، يک دنيای کند، در تقابل با دنيای غالب امروز بگذارد (دنيای سرعت). در خاتمه اين خواننده است که قضاوت خواهد کرد : دنيای کند (با بار منفی اش در دنيای سريع امروز ولی حقيقت جذابش در دنيای رمان) بهتر است يا دنيای سريع (که همه دنبال آن له له می زنند)؟ برای برخی، در خاتمه رمان، " کندی " مثبت می شود. مگر نه اينکه اين يکی ار خاصيتهای ادبيات است که در زبان و احساس و تفکر انقلاب به راه می اندازد؟
نوشته ای : اين نکته را هم اضافه کنيم که در زبان فارسی «کندی» هميشه در تقابل با «تندی» به کار رفته و «آهستگی» در تقابل با «سرعت».
با اجازه ات : کندی و آهستگی، هر دو يک معنا و يک مفهوم را دارند و هر دو در تقابل با سرعت هستند. تندی، اما، عليرغم اينکه سرعت هم (که بيشتر مفهومی مکانيکی و فيزيکی است) معنا می دهد ولی بيشتر به رجوع به معانی ای ديگر دارد : فلفل تند، آدم تند (خشن)، آدم عجول و راديکال (خيلی تندی بابا، خيلی تند ميری).
با اين وجود، بحث انتخاب ترجمه مناسب برای تيتر رمان کوندرا، بحثی صرفا در قلمرو زبان نيست، مربوط به درک از جهان و ادبيات می شود.»

و اما پاسخ:
1 ـ اول ببينيم فرهنگ فرانسه ـ فارسی سعيد نفيسی اين کلمه را چه جور ترجمه کرده است(می خواستم از ديکسيونرهای فرانسوی شروع کنم ديدم مطلب را برای خواننده ی نا آشنا با زبان فرانسه بلاموضوع می کند. از اينها گذشته بحث اصلی بر سر ترجمه ی فارسی اين لغت است):
Lenteur : کندی، بطؤ، تأنی، آهستگی، تمجمج، کند ذهنی، بطؤانتقال.
اگر «طمأنينه» را هم اضافه کنيم به اين معادل ها، سه لغت از ميان اين هشت تا بار مثبت دارند: تأنی، آهستگی، طمأنينه.
در حالی که از ميان همه ی معادل هائی که فرهنگ معين برای لغت «کندی» آورده تنها «آهستگی» است که بار منفی ندارد(البته کندی در ادبيات قديم به معنای شجاعت و دليری هم آمده است. اما امروزه هيچکس کندی را در چنين معنائی بکار نمی برد). نکته ی مهم اين است که از ميان همه ی معادلهای منفی کلمه ی «کند» يکی (که منفی ترين شان هم هست) ما را به ريشه ی اين لغت راه می دهد: کند = کُنده ای که بر پای مجرمان و گريزپايان نهند.
دوست عزيز، سرعت امروز ما مال اين است که بال درآورده ايم. اما آهستگی مردمان قرن هيجده مال اين نبود که کند و زنجير به پايشان بود.
2 ـ با اين حال، حتا اگر توافق کنم که در زبان فرانسه هم Lenteur بار منفی دارد، با مثالی که آورده ای به هيچوجه نمی توانم توافق کنم. چون بی دقتی غريبی در آن هست:
(J’en ai marre, tu es trop lent !)
قيد Trop که پيش از کلمه ی lent (کند) آورده ای(و من با رنگ قرمز مشخص اش کرده ام) در زبان فارسی يعنی زيادی، بيش از حد، خيلی. و تو بهتر از من می دانی که در زبان فرانسه اين قيد را پيش از هر کلمه ای بياوری به آن بار منفی می دهد. در زبان فارسی هم همينطور است: زيادی می خندی، زيادی می خوری، زيادی می خونی، زيادی می خوابی، زيادی حرف می زنی...
3 ـ نوشته ای: «... اين، دقيقاْ هدف کوندرا بوده است که از يک مفهوم منفی در عصر حاضر، يک کلمه و يک ايده مثبت بسازد».
راستش من مطمئن نيستم خود کوندرا هم «دقيقاْ» بداند منظورش چه بوده. حالا اگر تو می دانی، خب تبريک!
4 ـ نوشته ای: «با اين وجود، بحث انتخاب ترجمه مناسب برای تيتر رمان کوندرا، بحثی صرفا در قلمرو زبان نيست، مربوط به درک از جهان و ادبيات می شود.»
با اين حرفت موافقم. به شرط آنکه برگردی و يک بار ديگر کتاب را بخوانی. می دانی چرا؟
کلمه(هر کلمه ای) تنها در فرهنگ لغت است که چهار پنج معنای مختلف دارد، يا حد اکثر ده. معنای واقعی هر کلمه در زمينه ی متن است که آشکار می شود؛ در همنشينی اش با کلمات پيش و پس از خود. وارد قلمرو زبانشناسی و نشانه شناسی نمی شوم که کار به درازا می کشد. چند سر نخ می دهم از رمز و راز جهان متن و خلاص. در خانه اگر کس است....
در آئين نامه های رانندگی و مقرارت جاده ها، تا جائی که من می دانم، هرگز کلمه ی «کند» يا «کندی» به کار نمی رود. در عوض تا دلت بخواهد اينها هست: «آهسته برانيد»، «حداکثر سرعت مجاز»، «آهسته برانيد تا زنده بمانيد» ... «سرعت» و « آهستگی» کلماتی هستند که هيچ بار منفی ندارند. دو ويژگی هستند؛ خالی از هرگونه پيشداوری. حالا برگرد و نه همه ی رمان را، فقط همان ده بيست خط اول را ازنو بخوان. راوی و زنش توی ماشين اند. يکی از پشت سرشان می خواهد سبقت بگيرد...
کوندرا بحث «سرعت» و «آهستگی» را از همينجا آغاز می کند؛ از توی جاده ها! جايی که در فرهنگ لغاتش تنها کلمه ی «سرعت» هست و «آهستگی».
5 ـ در مورد گله گذاری های آخر نامه هم چه بگويم؟ مخصوصاْ با آن حتميتی که مستتر است در کلام(اصل نامه اينجاست. نقدی هم که بکتاش نوشته است بر «کندی»، اينجاست). ديده بوديم وقت خير کردن حلوا کسی گله کند چرا خبرش نکرده اند. اما وقت انتقاد... نديده بوديم. مگر آنکه طرف همداستان باشد با آن حرف اسکار وايلد. می دانی که چه می گويم؟ به هر حال ممنونم که نامه ات فرصتی پيش آورد تا مسئله را کمی بازتر بکنم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲

[5/7/2003 5:17:45 AM | reza ghassemi]
دوشنبه28 آوريل
باز هم درباره ي رمان «آهستگی»
1 ـ «آهستگی»، نه بهترين، که شوخ ترين کار کوندراست. در بخش 26 رمان، کوندرا دارد با زنش گفتگو می کند. شايد اين بخش از گفتگو، کليدی باشد برای ورود به جهان اين متن: «ـ چه فکر‌هايی توی سر توست‌؟ يه داستان‌؟ سرم را به‌علامت تأييد تکان می‌دهم و او می‌گويد‌: ـ تو بار‌ها گفته‌ای که يه‌روز داستانی خواهی نوشت که حتی يک کلمه حرف جدی نداشته‌باشه‌. چرندياتی برای لذت شخصی‌. نکنه وقتش رسيده‌؟ فقط می‌خوام به تو هشدار بدم که احتياط کن‌! سرم را باز‌هم بيش‌تر تکان می‌دهم و او می‌گويد‌: ـ ‌يادت می‌آد مادرت چی گفت‌؟ صداش هنوز توی گوشم هست‌. انگار همين ديروز بود‌: «‌ميلانکو‌! اين‌قدر با همه‌چيز شوخی نکن‌! هيچ‌کس منظورت رو نمی‌فهمه‌. همه رو از خودت می‌رنجونی و مردم از تو بيزار می‌شن‌»‌. يادت می‌آد‌؟ ـ ‌بله‌. ـ ‌به ‌تو اخطار می‌کنم‌. جدی بودن تو رو حفاظت می‌کرد‌. جدی نبودن يعنی لخت و برهنه جلوی گرگ‌ها وايستادن‌. و خوب می‌دونی که گرگ‌ها منتظرت هستن‌... » 2 ـ «آهستگی»، از يک نظر يکی از بيرحمانه ترين کارهای کوندراست. شوخی های بيرحمانه ی او با پرسوناژ «محقق چک» (که مثل خود کوندرا يکي از مخالفان رژيم پيشين چکسلواکي ست) درسی است برای ادبيات ما. بويژه اگر در نظر بگيريم که پرسوناژ «محقق چک» به طور تلويحی کاريکاتوريست از خود کوندرا. برا ی ما که نه فقط مذهبيون حاکم بر کشورمان که حتا روشنفکران لائيک و نيز اهل سياست مان هم هنوز مايلند به حفظ جنبه ی تقدس بعضی از چيزها، مرزشکنی بيرحمانه ی کوندرا و نگاه با فاصله ی او به خود و همه چيز شايد يکی از مترهائی باشد که با آن بشود مظنه کرد فاصله ی ادبيات خودمان را با آثار بزرگ جهانی. 3 ـ در ايران، هرگاه حرفی به ميان آمده است از اين رمان، با نام «کندی» از آن ياد شده است. مترجم اثر، و نشريه ی دوات «آهستگی» را ترجيح می دهند. چرا که کندی در زبان فارسی بار منفی دارد. درحاليکه اين متن، از يکسو نگاهی است انتقادی به مسئله ی «سرعت» در قرن حاضر، و از سوی ديگر متنی است در ستايش آهستگی که ويژگی قرن هيجدهم و قرن های پيش از آن است. آيا به همه ی اينها بايد اين نکته را هم اضافه کنيم که در زبان فارسی «کندی» هميشه در تقابل با «تندی» به کار رفته و «آهستگی» در تقابل با «سرعت»؟ باز هم درباره ی اين رمان سخن خواهيم گفت.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲

چهارشنبه 23 آوريل 2003
درباره ی انتشار رمان کوندرا
در وضع فعلی کشور، هيچ چيز به اندازه ی رمان های ترجمه شده آسيب نمی بيند از سانسور گسترده ی رژيم. علت هم روشن است: اين رمان ها در شرايطی کاملاْ آزاد نوشته شده اند و نويسندگانشان نه با پديده ای به نام سانسور دولتی دست به گريبان بوده اند، نه با خودسانسوری. ضررهايی که از اين بابت متوجه ی ادبيات ما می شود اينهاست: 1 ـ ساختار اين رمان ها ناقص می شود. و اين برای ما که به دلايل تربيتی، آموزشی، فرهنگی و تاريخی فاقد ذهنی منسجم و تفکری استروکتوره هستيم به معنای محروميتی است مضاعف از يکی از مهمترين امکانات تربيت ذهن. 2 ـ امر جنسی اگرنه مهمترين، يکی از مهمترين عرصه های حيات بشری ست. باز، بنا به همان دلايل تربيتی، آموزشی، فرهنگی و تاريخی، ما همواره امر جنسی را به پستوی ذهن تبعيد کرده ايم، و جز در پرده از آن سخن نگفته ايم. و اين در حالی ست که بيشترين اشتغال ذهنی مان (و به اعتقاد من ريشه ی بسياری از دردهای فردی و اجتماعی مان) همين امر جنسی است. 3 ـ تأمل در امر جنسی به مثابه يکی از عرصه های مهم هستی بشر، جايگاه مهمی در هنر و ادبيات غرب دارد. قيمه قيمه کردن رمان های ترجمه شده و حذف بخش هايی از اين دست، برای کسانی که ادبيات جهان را از ورای ترجمه ی فارسی آنها می شناسند، رفته رفته اين تصور را ايجاد کرده که گويا نويسندگان بزرگ جهان هرگز مرتکب اين «بی حيائی ها» نمی شوند و اين معدود نويسندگان خارج از کشور که به اروتيسم، تأمل در امر جنسی، و استفاده از زبان برهنه بها می دهند آدمهائی هستند وقيح و بی چاک و دهن. 4 ـ کوندرا از معدود نويسندگانی ست که همه ی آثارش (به جز آهستگی) به فارسی ترجمه شده است. افسوس که، به دليل قيمه قيمه شدن اين آثار، خواننده ی فارسی زبان هرگز امکانش را پيدا نکرده است تا تصوير کاملی از شيوه ی نويسندگی او ببيند. به همه ی اين دلايل، نشريه ی دوات انتشار متن کامل اين رمان را يک تکليف فرهنگی تلقی می کند. بخصوص که در رمان «آهستگی» تأمل در امر جنسی پر رنگتر از هر اثر ديگر کوندراست؛ و همين امر حتا ترجمه ی ناقص اين اثر را برای مترجمان داخل کشور بلاموضوع کرده است. انتشار تدريجی اين رمان هيچ علت ديگری ندارد جز گشودن تدريجی طلسم های متعددی که به دست و پای اين متن بسته شده بود. شايد روزی از اين طلسم ها هم سخن بگوئيم. عجالتاْ همينقدر بدانيد که تبديل فايل های اين رمان (که در واژه نگار ذخيره شده بود) به فايل های اچ تی ام ال ، خود کم از هفت خوان رستم نبود. تمام صفحه بندی ها بهم ريخته بود، پاره ای علائم سجاوندی عوض شده، و... بنابراين، بايد حوصله بخرج داد و هر شب تعدادی از فايل های يونيکد شده را به دقت کنار هم چسباند و مواظب بود که در اين ميانه چيزی حذف نشده باشد(راستی خيلی دردناک است که متنی از سانسور دولتی جان بدر ببرد اما گرفتار سانسور ناشی از پيچيدگی های جهان ديجيتالی بشود، نه؟) همه ی تلاش ما اينست که چنين نشود. بنا براين، خيالتان راحت. هر دو سه روز يکبار بخش تازه ای از اين رمان را خواهيد خواند. همينجا تشکر می کنم از دريا نيامی که اين ترجمه ی زيبا را در اختيار دوات گذاشت. همينطور قدردانی می کنم از گردانندگان سايت انديشه نت که با فراهم ساختن امکان تبديل فايل های مختلف قديمی به فايل اچ تی ام ال خدمت بزرگی کرده اند به نويسندگان کشور.        
دوشنبه 14 آوريل 2003درباره ي مطلب ادبيات مدرن داستاني در ايراناين مطلب را خانم ياوري براي دانشنامه ي ايرانيکا نوشته است. از انجا که جاي چنين مطلبي سخت خالي بود عجالتاْ اکتفا کرديم به روايت انگليسي آن. مي دانم براي نسل جوان هيچ مشکلي از اين نظر وجود ندارد. اميدوارم اهل دلي همت کند و و روايت فارسي آن را هم براي دوات فراهم کند. 




يکشنبه 26 ژانويه 2003
دوات بار ديگر خانه تکانی شد. اين نشريه که در ابتدا بخشی بود از سايت من، حالا، هستی مسقل دارد. به همين دليل جز بخش از گرداننده‌ی دوات به خواننده که يادداشت های من است درباره ی دوات و چيزهای ديگر، هر چه را که نشانی داشت از تعلق دوات به من زدودم از پيشانی اش. اين اتفاق پيامد خجسته ی همکاری دوستانی است که در سليقه ی دوات سليقه ی خودشان را می‌بينند.
سليقه‌ی شخصی دوات اما همچنان حضور خواهد داشت. در اين آشفته بازار، که از يکسو پاره ای سليقه های تنگ نظر عاجزند از درک کيفيت ادبی بعضی آثار، و از سوی ديگر به دليل عدم اعمال يک ذوق درست اکثر نشريات ادبی به کشکولی بدل شده اند که با هر متر و معيار هماره می توان پاره ای از کارهای ادبی اش را بی ارزش تلقی کرد، دوات می کوشد تا از ميان گستردگیِ نظر و رعايت سفت و سخت سليقه ی شخصی راه خودش را باز کند. 
دوات، بيش از هر چيز به مطالبی در زمينه ی نقد و نظر احتياج دارد. اگر تأليف يا ترجمه ای برسد در اين زمينه، استقبال خواهيم کرد. اگر نه، هرچيز ارزشمندی را که در گشت و گذارهای انترنتی به چشم مان بخورد اينجا با شما تقسيم خواهيم کرد.
يکشنبه 14 دسامبر
براي خواندن متن سانسور نشده ي گفتگويي که در روزنامه همبستگي چاپ شده است اينجا را کليک کنيد
يکشنبه 24 نوامبر۱
ـ «عکس يادگاري با ترس» نقديست که مهدی يزدانی خرم نوشته است بر شش کتاب راه يافته به مرحله ی نهايی جايزه منتقدان و نويسندگان مطبوعات. 
۲ ـ گفتگوی عادل بيابانگرد جوان را روي سايت حيات نو نمی توانيد پيدا کنيد(درست هم همين صفحه را)؛ همينطور نقد خانم سپيده زرين پناه بر همنوايي شبانه را در سايت روزنامه همبستگی(اين يکی هم درست همين صفحه ناياب است!). اين يکی را پيدا کرديم و گذاشتيم اينجا تا در دسترس باشد. آن يکی را هم اگر گير آورديم به همين سرنوشت دچارش می‌کنيم.
جمعه ۱۵ نوامبر
۱ ـ مصاحبه با ساقی قهرمان را بخوانيد. حرف های ساقی مثل شعرهاش دلنشين است و مخصوص به خود او. همين روزها شعرهای او را هم در همين صفحه خواهيد خواند.
۲ ـ صفحه‌ی طنز را به روز کردم؛ با دو سه مطلب تازه.
۳ ـ روی سايت من، در قسمت Music دو تکه از کارهايم اضافه شده. تازه نيستند اما برای کسانی که نشنيده اند شايد تازه باشند(يکی‌ش قسمتی از تکنوازی من در گل صدبرگ است، يکی‌ش هم قطعه ايست از ساخته‌های ۱۰ سال پيش من در سی دی يی که در پاريس منتشر شده). اميدوارم همتی پيدا بشود کارهای تازه‌تر را هم منتقل کنم به سايت.
۴ ـ اين هم آموزش عرفان سياسی به طريقه ی عملی در دو دقيقه. سه شنبه ۴ نوامبر
دوات عزم کرده است پوست بيندازد. يعنی تندتند منتشر بشود. و نوشته‌های تازه منتشر بکند. پس اگر حرف تازه‌ای داريد جايش روي تخم چشم دوات. اما دوات دو پا را توی يک کفش کرده که بيشترين فضا را بدهد به عرصه‌ی نقد؛ جايی که لنگی ماست. البته دوات سليقه‌ای دارد. يعنی اگر که مطلبی رسيد و دوات آن را روی تخم چشم نگذاشت نفی مطلب نيست، ثبت سليقه است. فعلاْ همين مقدار.